شاهدخت
بچه که بودم مامانم یه قصه برام میگفت
قصه ی یه شاهدخت مهربون بود که مریض بود اما با اومدن شاهزاده ای خوش سیما و خوش سیرت شاهدخت عاشق میشه ولی چون مریضه به شاهزاده جواب منفی میده شاهزاده انقد حرفای عاشقانه به شاهدخه گفت که بالاخره شاهدخت جواب مثبت به شاهزاده داد ولی بعد از یه مدت کرتاه شاهدخت مرد...
همیشه فکر میکردم من اون شاهدختم و او شاهزاده قصه های مامانم ...
شاهزاده ی من بیا ،من مریضم ،ولی تونیستی...قول میدم تو که بیای من بمیرم....
#مریم